هنگام گذر از باغ گل سرخ، گل سرخی را به شدت غمگین دیدم،
علت را پرسیدم. ؟
گفت: دلم گرفته...
گفتم: از چه کسی؟
گفت: از یک دوست...
گفتم: کدام دوست؟
گفت: گل نیلوفر را می گویم...
کمی با دقت نگریستم و ساقه رونده نیلوفر را به دور ساقه آن دیدم.گفتم: چون نیلوفر به دور ساقه ات پیچیده و بالا رفته ناراحتی؟
گفت: نه، من خودم دستش را گرفتم تا بالا بیاید. اما همینکه قدش از من بلندتر شد، نرده های آهنی باغ را به من ترجیح داد و به دور آنها پیچید...
خیلی عصبانی شدم، چقدر از نیلوفر بدم آمده بود، ناخودآگاه کمر خم کردم تا نیلوفر قدرناشناس را از ریشه در بیاورم،..
اما ناگهان گل سرخ خاری به شدت در دستانم فرو کرد و گفت: شرط مهمان نوازی نبود، اما به هر حال نیلوفر دوست من است...!!
و من تازه فهمیدم که چرا پسربچه گل فروش سر چهارراه، همیشه دسته های گل سرخ در دست دارد و هیچ وقت نیلوفر نمی فروشد.
اگر خدا فراموش کند که من فقط یک عروسک خیمه شب بازیم و به من تکهای بیشتری از زندگی بدهد، من از همه آن زمان سود برده و استفاده خواهم کرد، بهترین کاری که میتوانم انجام دهم.
شایدهرچه را که میاندیشم، نگویم اما قطعاً درباره هر چه میگویم ؛ اندیشه میکنم.
به هر چیزی، نه فقط برای اینکه با ارزشند ارزش مینهم ، بلکه برای آنچه آنها ارائه میکنند و بیان میدارند.
کمتر خواهم خوابید و بیشتر رویا خواهم دید. برای هر دقیقهای که چشمانمان را رویهم میگذاریم، بمدت شصت ثانیه روشنایی و نور را از دست میدهیم.
از آنجایی که دیگران متوقف شدهاند ،ادامه میدادم و برمیخاستم وقتی که دیگران میخوابند. اگر خدا تکهای بیشتری از زندگی به من میداد، سادهتر لباس میپوشیدم، در نور آفتاب غوطه میخوردم، برهنه خود را رها میکردم، نه فقط جسمم را بلکه روحم را نیز.
به مردم ثابت میکردم که چقدر در اشتباهند که فکر میکنند چونکه پیرتر شدهاند عاشق شدن را قطع کردهاند ، چراکه آنها عملاً از همان زمانی که عاشق شدن را متوقف کردهاند، شروع به پیرتر شدن کردهاند.
به کودکان دو بال میدادم، اما آنها را به تنهایی رها میکردم تا هر کدام بیاموزد که چگونه با تکیه بر خود پرواز کند.
به فرد سالخورده، نشان میدادم که آنها چگونه میمیرند نه با فرآیند مسن شدن بلکه با غفلت کردن.
چیزهای زیادی از شما یاد گرفتهام....
من یاد گرفتهام که هر کسی میخواهد تا بر بالای کوه زندگی کند، اما فراموش میکند که اصل مطلب همان چگونگی راه پیمودن است.
من یاد گرفتهام که وقتی نوزادی تازه تولد یافته انگشت شست پدرش را چنگ میاندازد، برای همیشه در قلب او جا گرفته است.
من یاد گرفتهام که یک فرد تنها وقتی میتواند به فردی دیگر از بالا به پائین نگاه کند که بخواهد به او در برخاستن کمک نماید.
مطالب زیادی را از همه شما آموختهام.
آنچه را که احساس میکنی ،همیشه بیان کن وآنچه را که فکر میکنی، انجام بده .
اگر من میدانستم که امروز آخرین وقتی است که شما را خواهم دید، شما را قویاً به آغوش خواهم گرفت تا نگهبان روحتان باشم.
اگر من بدانم که این دقایق آخرین دقایقی هستند که من شما را خواهم دید، به شما میگفتم که « عاشقتان هستم» و به این فرض بسنده نمیکردم که شما خود آنرا میدانید.
همیشه صبحگاهی هست که در آن زندگی بما فرصتی دوباره میدهد تا کارهای خوبی انجام دهیم.
به خودتان نزدیک باشید، به عزیزانتان،و به آنها بگوئید که چقدر به آنها نیاز دارید و چقدر عاشقشان هستید و چقدر به آنها توجه دارید. زمانی را برای بیان این جملات بگذارید، «متاسفم»، «مرا ببخش»، «لطفاً»، «متشکرم» و همه کلمات قشنگ و دوستداشتنی که شما بلدید.
هیچکسی شما را به خاطر نخواهد آورد اگر شما افکارتان را پیش خود بصورت راز نگه دارید، خودتان را وادار کنید تا آنها را بیان و ابراز دارید.
به دوستان و عزیزانتان نشان دهید که چقدر به آنها علاقمندید.
سالها تاریخ شمسی گشت و گشت
شادمان شد تا شنید این سرگذشت
روز میلاد امام هشتم(ع) است
هشتِ هشتِ جمعه ی هشتاد و هشت
میلاد امام رضا(ع) مبارک باد.
میلاد کریمه اهل بیت
حضرت معصومه (س)
به دختران ایرانی مبـــــــــــارک
التماس دعا
عشق خداست، وزیستن در عشق زیستن در خداست.
عشق یکی از راه های دریافت شفای الهی است واصلی ترین وکوتاه ترین راه.
عشق شفای درون است که نتیجه آن شفای بیرون نیز هست .
عشق مانندیک پل عمل میکند پل اتصال، پل رسیدن به دروازه زندگی.
عشق تجربه ای است که درآن تمام ناخالصیهای انسان زدوده می شود وانسان تطهیر می گردد.
درست همانطور که حرارت سرشت آتش است و خنکی سرشت آب، عشق سرشت روح است.بنابراین اول روح را شفا میدهد چون هر آن چه که به روح وابسته باشد انتهائی ندارد و نقطه پایان برای آن نیست ، بدن میمیرد ، ذهن میمیرد ، ولی روح به بودن ادامه میدهد ،بنابراین شفای اصلی شفای روح شماست.که با آمدن عشق به زندگیتان میسر میگردد.
شفای دوم شامل قلب میشود که (نتیجه شفای روح است) ، قلب در جائی هست که نمیتواند لمس شود ، تنها خداوند است که به قلبتان دسترسی دارد .
وچون درطول زندگی این قلب سخت وسخت تر شده است ، بایستی به مصاف با زره درون خویش برویم ، عضلات سخت شده اند ، سرما بر قلبها سایه افکنده و زندگی بی روح است . ولی هر قدم که دراین نبرد به پیش برویم ، راه هموارتر میشود وبه تدریج یخها ذوب شده و رودخانة شفا جریان می یابد.
تمامی انسانها باعشق پا به عرصه وجود می گذارد ولی در طول مسیر زندگییشان آن راگم می کنند . بدلیل این گم شدگی عشق در درون نوعی خلاء نوعی جای خالی ، نوعی تهی شده گی درما بوجود ،آمده است . ما بدنبال آن عشق هستیم ، نه خدا .زیرا ما هرگزخداوند را ندیده ایم . ولی اگر عشق را دوباره باز یابیم ، آنوقت پشت دراو ایستاده ایم!
زیرا ما خداوند را نمیشناسیم، او برای ما ناشناخته است پس حقیقت ما را احاطه کرده اما ما توان دیدن نداریم مشکل اصلی این است که ما آن بینائی را نداریم . خورشید همواره در حال تابش است ، ولی ما نابینا اگر شما بینائی نداشته باشید ، حتی اگر خورشید بغل دست شما هم باشد ،
چه می توانید بکنید ؟ شما قادر به دیدن آن نخواهید بود و درتاریکی باقی خواهید ماند . بینائی لازم است . وآن بینائی عشق است ...پس بینایی از دیگر اثرات شفا بخش آمدن این موهبت آسمانی است...در عشق تمامی درهای انسان باز میگردد زیرا در زیر باران خداوند قرار میگیرد (باران شفا ).
ابرهای عشق باریدند روی من قلبم را خیساندند جنگل درونم را سبز کردند... آری چنین است آثار باران عشق.
اما چشمهای انسان بر روی ابرهای عشق معطوف نیست! فراموش نکنیم مرغ از آن روز زینت بخش سفره های ما شد که پرواز را فراموش کرد، مرغ دل را رها کنیم تا عشق بورزد.