دختری کنجکاو می پرسید: ایّها النّاس ، عشق یعنی چه؟
دختری گفت: اوّلش رویا آخرش بازی است و بازیچه!
مادرش گفت: عشق یعنی رنج پینه و زخم و تاول کف دست .
پدرش گفت: بچه ساکت باش بی ادب! این به تو نیامده است .
رهروی گفت: کوچه ای بن بست .
سالکی گفت: راه پر خم و پیچ .
در کلاس سخن ، معلّم گفت: عین و شین است و قاف، دیگر هیچ .
دلبری گفت: شوخی لوسی است .
تاجری گفت: عشق کیلویی چند؟
مفلسی گفت: پر کردن شکم خالی زن و فرزند!
شاعری گفت: یک کمی احساس مثل احساس گل به پروانه ...
عاشقی گفت: خانمان سوز است بار سنگین عشق بر شانه!
شیخ گفتا: گناهی بی بخشش .
واعظی گفت: واژه ای بی معناست!
زاهدی گفت: طوق شیطان است و همین .
محتسب گفت: منکر عظماست .
قاضی شهر گفت: عشق را فرمود حدّ هشتاد تازیانه به پشت .
جاهلی گفت: عشق را چون عشق است ، پس همین عشق است!
پهلوان گفت: جنگ آهن و مشت .
رهگذر گفت: طبل تو خالی است یعنی آهنگ آن ز دور خوشست .
دیگری گفت: از آن بپرهیز یعنی دور کن آتش بر دست!
چون که بالا گرفت بحث و جدل ، توی آن قیل و قال من دیدم :
طفل معصوم با خودش می گفت: من فقط یک سوال پرسیدم!!!
عطر یاد
در شبستان خیال
عطر یاد تو چه آرام آمد
گشت زد در عطش باغ و گل و پروانه
و چه آرام مرا پیدا کرد
و چه آرام مرا عاشق کرد
و چه آرام مرا رسوا کرد
در شبستان خیال
من تو را می جستم
زیر لب می گفتم:عشق را باید جست زیر این چرخ بلند
زیر بال و پر هر شا پرکی عشق هست
پشت هر پنجره ای نوری هست
زیر لب می گفتم: عشق را باید برد به بلندای خیال
ناگهان
عطر یاد تو چه آرام آمد
و چه آرام مرا پیدا کرد
و چه آرام مرا عاشق کرد
و چه آرام مرا رسوا کرد
پروانه صفت دست به دامان شررباش
آتش به دل افروخته و سوختـه پرباش
هرقطره اشک تو جگرگوشه درد است
ای دیـده دریـایـی مـن پـر زگـهر بـاش
خواهی که بری ره به سراپرده مقصود
ای نـاله درآمیختــه بـا سـوز جگـر بـاش
ای دل که نوای تو پـراز ناله شور است
درخدمت عشاق چونی بسته به کمرباش
بشتاب و میاسای دمی در سفر عشق
بـا پای دل ایـن مرحله را راه سپـر بـاش