سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پاکدامنى زیور درویشى است ، و سپاس زینت توانگرى . [نهج البلاغه]
مشخصات مدیروبلاگ
 
صدف[85]
سکــــــــــــــوت و دوست دارم اشک و بیشتـــــــر هر دوی اینها نمـــــــــــــاد عشــــــــقند. و من به این عشق با اشکی سرشار از لطف خدا افتخار می کنم التـــــــــــــماس دعــــــــــا یا علــــی!

خبر مایه

آورده اند که بهلول بیشتر وقت ها در قبرستان می نشست و روزی که برای عبادت به قبرستان رفته بود وهارون به قصد شکار از آن محل عبور می نمود چون به بهلول رسید گفت: بهلول چه می کنی؟
بهلول جواب داد: به دیدن اشخاصی آمده ام که نه غیبت مردم را می نمایند و نه از من توقعی دارند و نه من را اذیت و آزار می دهند. هارون گفت:
آیا می توانی از قیامت و صراط و سوال و جواب آن دنیا مرا آگاهی دهی؟
بهلول جواب داد به خادمین خود بگو تا در همین محل آتش نمایند و... تابه بر آن نهند تا سرخ و خوب داغ شود هارون امر نمود تا آتشی افروختند و تابه بر آن آتش گذاردند تا داغ شد. آنگاه بهلول گفت:
ای هارون من با پای برهنه بر این تابه می ایستم و خود را معرفی می نمایم و آنچه خورده ام و هرچه پوشیده ام ذکر می نمایم و سپس تو هم باید پای خود را مانند من برهنه نمایی و خود را معرفی کنی و آنچه خورده ای و پوشیده ای ذکر نمایی. هارون قبول نمود.
آنگاه بهلول روی تابه داغ ایستاد و فوری گفت: بهلول و خرقه و نان جو و سرکه و فوری پایین آمد که ابداً پایش نسوخت و چون نوبت به هارون رسید به محض اینکه خواست خود را معرفی نماید نتوانست و پایش بسوخت و به پایین افتاد. سپس بهلول گفت:
ای هارون سوال و جواب قیامت نیز به همین صورت است. آنها که درویش بوده ند و از تجملات دنیایی بهره ندارند آسوده بگذرند و آنها که پایبند تجملات دنیا باشند به مشکلات گرفتار آیند.


 


 مردی با عزرائیل رابطه دشت و با وی دوست شده بود.
روزی به او گفت:
تقاضایی از تو دارم.
می دانم که زمان مرگم را نمی توانم به عقب بیاندازم و از دست تو هم کاری ساخته نیست اما از تو می خواهم تا مدتی قبل از مرگ، مرا خبر کنی تا کارهایم را رتق و فتق کنم.
عزراییل پذیرفت و مرد آسوده حال به کار خود رسید به این امید که عزراییل او را خبر می کند.
سالها گذشت روزی عزراییل سراغش آمد و گفت:
آماده باش که می خواهم جانت را بگیرم.
مرد تعجب کرد و با وحشت پرسید:
مگر قول نداده بودی که مرا خبر کنی من هنوز کارهای نیمه تمام زیادی دارم!
عزراییل گفت:
من به قولم عمل کردم و چندین بار تو را خبر کردم.
مرد پرسید:
تو که به من خبر ندادی!
عزرائیل گفت:
چرا آنروز که همسرت مرد تو را خبر کردم که نوبت تو هم نزدیک است اما اعتنا نکردی! آنروز که دوست دوران کودکی ات مرد تو را خبر کردم اما اعتنا نکردی! آنروز که...
و جان مرد را گرفت!


89/2/12::: 7:34 ص
نظر()
  

 

بخوان ما را

منم پروردگارت

خالقت از ذره ای ناچیز

صدایم کن مرا

آموزگار قادر خود را قلم را

، علم را ، من هدیه ات کردم

بخوان ما را

منم معشوق زیبایت

منم نزدیکتر از تو به تو اینک صدایم کن

رها کن غیر ما را ،

سوی ما باز آ

منم پروردگار پاک بی همتا

منم زیبا که زیبا بنده ام را دوست میدارم

تو بگشا گوش دل

پروردگارت با تو میگوید

تو را در بیکران دنیای تنهایان

رهایت من نخواهم کرد

بساط روزی خود را به من بسپار

رها کن غصه یک لقمه نان و آب فردا را

تو راه بندگی طی کن

عزیزا من خدایی خوب میدانم

تو دعوت کن مرا بر خود به اشکی ،

یا خدایی ، میهمانم کن

که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم

طلب کن خالق خود را

بجو ما را تو خواهی یافت

که عاشق میشوی بر ما

و عاشق میشوم بر تو

که وصل عاشق و معشوق هم

آهسته میگویم

خدایی عالمی دارد

قسم بر عاشقان پاک با ایمان

قسم بر اسبهای خسته در میدان

تو را در بهترین اوقات آوردم

قسم بر عصر روشن تکیه کن بر من

قسم بر روز ، هنگامی که عالم را بگیرد نور

قسم بر اختران روشن اما دور

رهایت من نخواهم کرد بخوان ما را

که میگوید که تو خواندن نمیدانی ؟

تو بگشا لب

تو غیر از ما خدای دیگری داری؟

رها کن غیر ما را آشتی کن با خدای خود

تو غیر از ما چه میجویی ؟

تو با هرکس بجز با ما چه میگویی؟

و تو بی من چه داری؟ هیچ !

بگو با من چه کم داری عزیزم ؟ هیچ !

هزاران کهکشان و کوه و دریا را

و خورشید و گیاه و نور هستی را

برای جلوه خود آفریدم من ولی وقتی تورا من آفریدم

بر خودم احسنت میگفتم تویی زیباتر از خورشید زیبایم

تویی والاترین مهمان دنیایم که دنیا بی تو ،

چیزی چون تو را کم داشت تو ای محبوبتر مهمان دنیایم

نمیخوانی چرا ما را ؟؟؟

مگر آیا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟

هزاران توبه ات را گرچه بشکستی

ببینم ، من تو را از درگهم راندم ؟

اگر در روزگار سختیت خواندی مرا

اما به روز شادیت ، یک لحظه هم یادم نمیکردی

به رویت بنده من ، هیچ آوردم ؟ که میترساندت از من ؟

رها کن آن خدای دور

آن نا مهربان معبود آن مخلوق خود را

این منم پروردگار مهربانت ،

خالقت اینک صدایم کن مرا با قطره اشکی

به پیش آور دو دست خالی خود را

با زبان بسته ات کاری ندارم

لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم

غریب این زمین خاکیم آیا عزیزم حاجتی داری؟

تو ای از ما کنون برگشته ای اما کلام آشتی را تو نمیدانی

ببینم ، چشمهای خیست آیا گفته ای دارند؟

بخوان ما را

بگردان قبله ات را سوی ما اینک وضویی کن

خجالت میکشی از من ؟ بگو ،

جز من کس دیگر نمیفهمد به نجوایی صدایم کن

بدان آغوش من باز است برای درک آغوشم

شروع کن ، یک قدم با تو تمام گامهای مانده اش با من

تمام گامهای مانده


89/1/26::: 9:32 ص
نظر()
  

دخترک گر یان به خانه آمد.


رو به مادر بزرگ کرد و گفت: دیگر عاشق نمی­شوم این دنیا ارزش عاشقی ندارد.


عشق تنها توی کتابها و افسانه­هاست و ….


مادر بزرگ مهربان تنها نگاهی به نوه عزیزش کرد و نوه زیبایش که همان چشمهای زیبا را داشت به او خیره شد.


سرانجام پرسید مامان بزر گ به چه نگاه میکنید؟


هنوز هم معتقد به عشق و عاشقی هستید؟


باور کن نسل مردائی مثل خدا بیامرز بابا بزر گ از بین رفته، باور کن هیچ کس حافظ نمیخو اند کسی به دنبال عطار نیست. پیرزن مهربان باز به او لبخند زد.


لبخند مادر بزرگ نوه زیبا را تحت تاثیر قرار داد و کمی آرامتر پرسید مامان بزر گ اشتباه میکنم؟


مادر بزرگ گفت میخو اهی یک قصه بر ایت تعریف کنم؟


دخترک که از بچگی عاشق قصه های مادر بزرگ بود سرش را تکان داد تا شاید اندکی غصه هایش را از یاد ببرد و مادر بزرگ این گونه داستان خو د را آغاز کرد.
” یکی بو د، یکی نبو د، غیر از خدا هیچ کس نبود.


بالای کو هی یک عقاب روی تخمهای خو د نشسته بود منتظر بود که توی یکی از روزها تخمها بشکند و جوجه عقابها سر از تخم بیرون آورند اما توی یکی از روزها که عقاب روی تخمها نبود زلزله­ای آمد و یکی از تخمها از لانه قل خورد و رفت پایین و آنقدر پایین رفت تا به وسط مزرعه­ای که پایین کوه بود ایستاد.


پسر ک شیطان مزرعه دار تخم را برداشت و قاطی تخم های بلدرچین کنار برکه که او هم منتظر جوجه هایش بود کرد.


چند روزی گذشت و همه جوجه بلدرچینها سر از تخم درآوردند بچه عقاب هم به همراه جوجه های بلدرچین پای به این دنیا گذاشت بچه عقاب با دیگران فرق داشت ولی کسی به این مسئله توجه نمیکرد یک چند سالی گذشت و بچه عقاب سر به آسمان کرد و عقابها را بالای سرش دید به بلدرچینهای دیگر گفت چه خو ب می شد من هم یک عقاب بودم و می توانستم تا آن بالاها پرواز کنم بقیه بلدرچینها به او خندیدند و حسابی او را مسخره کردند پس گفتند تو فقط یک بلدرچینی نمی تو انی هیچوقت یک عقاب بشوی و  عقاب بلدرچین نما!


هم باور کرد و همیشه چون یک بلدرچین زندگی کرد و آخر هم مثل یک بلدرچین مرد چون هیچوقت باور نکرد میتونه عقاب باشد مادر بزر گ ساکت شد و نوه باهوش از او پر سید همین مادر بزرگ؟


خوب معنی این داستان چی بود؟


مادر بزرگ صبور که به نظر می آمد مدتها بود منتظر این سو ال از سوی نوه­اش بود جواب داد خوب تو هم این طور اگر باور کنی دوران عشق تمام شده اگر عشق فقط توی افسانه ها است و هیچ مردی ارزش عشق ورزیدن ندارد، حافظ و سعدی عطارو..


یک مشت کاغذ پاره قدیمی است همیشه یک دختر نا امید و بی عشق خواهی ماند و هیچ و قت عشق در خانه ترا نخواهد زد پس هر وقت خو استی هر چی بشو ی کافی است فقط آن را باور کنی دخترک مبهو ت شد و ناگهان لبخند زیبائی زد مادر بزر گ را بغل کرد و بوسید دیوان حافظ را از کتابخانه برداشت و متوجه چشمهای نمناک مادر بزرگ مهربونش نشد که به عکس پدربزرگ چه عاشقانه و پر حسرت نگاه می کند...

 

 


  

 

گل بی رخ یار خوش نباشد --- بی باده بهار خوش نباشد*

طرف چمن و طواف بستان --- بی لاله عذار خوش نباشد*

رقصیدن سرو و حالت گل --- بی صوت هزار خوش نباشد*

 با یار شکرلب گل اندام --- بی بوس و کنار خوش نباشد*

هر نقش که دست عقل بندد --- جز نقش نگار خوش نباشد*

جان نقد محقّر است حافظ --- از بهر نثار خوش نباشد*  


89/1/22::: 11:52 ع
نظر()
  
  

عقل گویدمن دلیل هر نمودم 

             عشق گوید من شهنشاه وجودم

عقل گوید آگه از هر شر و خیرم   

            عشق گوید برتر از اینهاست سیرم
عقل گوید من به هستی رهنمایم     

            عشق گوید نیستی را ره گشایم
عقل گوید من نگهدار وجودم      

            عشق گوید فارغ از بود و نبودم
عقل گوید من نظام کایناتم          

           عشق گوید رسته از قید جهاتم
عقل گوید پادشاهی پر فتوحم     

           عشق گوید من امیر قلب و روحم
عقل گوید کشف معقولات خوانم    

           عشق گوید علم مجهولات دانم
عقل گوید از خطر ها می رهانم        

            عشق گوید درخطر ها من امانم
عقل گوید رهنما و راه دانم        

            عشق گوید من به راهی بی نشانم
عقل گوید من نشان افتخارم       

            عشق گوید بی نشانی خاکسارم
عقل گوید عالم و صاحب کمالم       

                        عشق گوید من به دنبال وصالم
عقل گوید اهل فن و هوشیارم     

           عشق گوید با فنونت نیست کارم
عقل گوید من خبیر و نکته دانم    

            عشق گوید بی خبر از این وآنم
عقل گوید اهل بحث و قیل وقالم    

           عشق گوید من قرین وجد و حالم
عقل گوید من چراغ تیره روزم        

                       عشق گوید نوربخش دل فروزم

 


  
<      1   2   3   4   5   >>   >
پیامهای عمومی ارسال شده
+ سلام به دوست عزیز مهدیار تولد شما مبارک!
+ سلام دوستان عیدتون مبارک
+ با سلام دوستان عزیز شایان و سارا تولدتون مبارک


+ * * * بِسمِ اللهِ الرَّحمَنِ الرَّحیمِ * یَا مُقَلِّبَ القُلوُبِ وَالاَبصارِ * یَامُدَبِّرَاللَّیلِ وَ النّهَارِ * یَا مُحَوّلِ الحَولِ و الاَحوالِ * حَوِّل حَالَنَا اِلَی اَحسَنِ الحَالِ * آمّینَ یَا رَبَّ العَالَمین * ای زیر و رو کننده ی قلب ها و دیدگان * ای تدبیر کننده ی روز و شب * ای دگرگون کننده ی حال و احوال * حال ما را هم به بهترین حال ها دگرگون ساز * آمّین ای پروردگار جهانیان * * * *
+ سلا!امروز چهل روز است از عزیزترینم(مادر)دورم برایش ذکر صلوات و فاتحه ای نثار کنید!
+ نمی گم الهی این غم سراغت بیاد خدا از گناهت بگذره!اگه شما و بقیه به این نیت اومدید وبلاگ زدید شاید!ولی من خواستم دعا کنید برای اینکه عشقم(مادرم )و از دست دادممن از تو میگذرم ولی خدا دعا میکنم که خدا شما را هم نیز ببخشد!من تنها نیستم چون خدا را دارم و لطف کنید برای خودتون از این دعا ها بفرمائید!
+ سلام به دوستی که محبت کردند و برای دل گرفته ی من طلب دوست ... کردید!
+ سلام!خیلی دلم گرفته برام دعا کنید باشه!!!
+ سلام شنیدی چه کسی میخواد به داد ایران و ما برسه؟!آمریکا!
+ مرگ بر منافق مرگ بر وطن فروشها آدم فروشها!