برگی ازشاخه به زمین افتاد، نگاهی به من کرد وگفت : توهم بیفت !
باتعجب فقط نگاهش می کردم . آرام زمزمه کرد: گاهی برای دوباره بودن بایدرفت ... باید مُرد ودوباره زنده شد
عابری ازروی اوگذشت ،صدای خردشدنش وجودم راتکان داد "اما اوهمچنان لبخندبر لب داشت" - گاهی آدمیان ازتو عبور می کنند ،تورا می شکنندتا به مقصدی برسندو بعداز گذشت ماهها یا سالها به سراغت می آیند واز سایه ای که افکنده ای استفاده می کنندو هرگزبه یاد نمی آورندروزی راکه بی تفاوت تورا شکستندو گذشتند -
همان لحظه خنکای نسیم صورتم رانوازش کرد وبا همان لطافت درگوشم آرام گفت : با وزش من فراموش می کنی گرمای سوزان تابستان را ...
این خاصیت زندگی است
دلم شاعرانه زمزمه می کند :
آری
.......
.............
....................این خاصیت زندگی است
آری
این پائیز است
آری................... دوباره تلفیقی حیرت آوراز رنگهای سردو گرم !