هنگام گذر از باغ گل سرخ، گل سرخی را به شدت غمگین دیدم،
علت را پرسیدم. ؟
گفت: دلم گرفته...
گفتم: از چه کسی؟
گفت: از یک دوست...
گفتم: کدام دوست؟
گفت: گل نیلوفر را می گویم...
کمی با دقت نگریستم و ساقه رونده نیلوفر را به دور ساقه آن دیدم.گفتم: چون نیلوفر به دور ساقه ات پیچیده و بالا رفته ناراحتی؟
گفت: نه، من خودم دستش را گرفتم تا بالا بیاید. اما همینکه قدش از من بلندتر شد، نرده های آهنی باغ را به من ترجیح داد و به دور آنها پیچید...
خیلی عصبانی شدم، چقدر از نیلوفر بدم آمده بود، ناخودآگاه کمر خم کردم تا نیلوفر قدرناشناس را از ریشه در بیاورم،..
اما ناگهان گل سرخ خاری به شدت در دستانم فرو کرد و گفت: شرط مهمان نوازی نبود، اما به هر حال نیلوفر دوست من است...!!
و من تازه فهمیدم که چرا پسربچه گل فروش سر چهارراه، همیشه دسته های گل سرخ در دست دارد و هیچ وقت نیلوفر نمی فروشد.