یه روز رفتم تو یه کویر...
اونجا هیچکس نبود جز من و یه درخت پیر.
حتی یه قطره آب هم نبود.
اون درخته همه چیز اونجا بود. لااقل اینطور به نظر می اومد.
رفتم پیشش نشستم،
سایش کم بود ولی خنک بود. خیلی خنک.
شاید از سایه ی همه ی درختایی که تا حالا زیرشون
نشسته بودم هم خنک تر بود.
ازش پرسیدم: اینجا، تنهایی، دلت نمی گیره؟
حرفی نزد...
دوباره پرسیدم. این بار بلند تر از قبل.
سرش رو خم کرد .به من نگاه کرد و گفت : با منی؟
گفتم : مگه غیر از تو هم کسی اینجاست؟
گفت: خوب معلومه. اینجا پر از همه چیزه.
پر از آسمون ، خورشید ، خاک ...
گفتم: فقط همین؟
گفت: نه . یه چیزه دیگم هست،
که از همه چیز تو دنیا مهمتره.
گفتم چی؟
گفت : تو چی فکر می کنی؟
با خوشحالی گفتم آب؟
خندید و گفت: خیلی مهمتر از اون.
دستامو گرفت و بلندم کرد.
گفت : چشماتو ببند و بو کن.
همین کار رو کردم...
گفت :خب چی شد؟ تونستی ببینیش؟
گفتم: من که چشامو بستم چه جوری ببینم؟
گفت: اگه بخوای میتونی ببینیش. حتی با چشمای بسته.
از حرفش خندم گرفت . ولی سعی کردم کاری رو که می گه انجام بدم.
سکوت کردم .سکوتم طولانی شد...
بهم گفت: خدا . خدا رو نمی تونی ببینی؟ اون همه چیز اینجاست.
اون همه چیز همه جاست...
جمله های آخرشو بلند گفت . خیلی بلند.
بعد از مدتی گفت : حالا تونستی ببینیش؟
چشامو محکم تر از قبل بستم.
گفت : شاید بتونی صداشو بشنوی.
گفتم: تو چی؟ می شنوی؟
گفت : آره . همیشه. من باهاش حرف میزنم.
واسه همینه که هیچوقت تنها نیستم.
بعد سکوت کردیم . هردومون...
دستای من هنوز توی دستای پیرش بود.
قبل از رفتن بهش گفتم: من خدا رو ، نه دیدم ، نه شنیدم.
من اونو حس کردم...
لبخند گرمی زد و گفت: راستی سوالی که پرسیدی چی بود؟
حرفی نزدم...
اون دوباره پرسید. بلند تر از قبل.
با خنده گفتم : با منی؟
خندید و گفت : مگه غیر از من و تو کس دیگه ای هم اینجا هست؟
گفتم: آره . این دفعه آره.
گفت: نمی خوای جواب اون سوالی رو که پرسیدی بدونی؟
گفتم: نه. دیگه مهم نیست. جوابمو گرفتم.
یک سال بعد برگشتم همونجا...
ولی دیگه اون درخت پیر اونجا نبود.
چند متر اون طرف تر یه درخت جوون و سرسبز دیدم.
قلبم تند تند می زد.
من چشامو بستم. سرم رو گرفتم رو به آسمون و بو کردم.
خدا هنوز اونجا بود.
من لبخند زدم................
سلام به همه عزیزان
**میلاد مولای ما شیعیان
حضرت علی (ع)مبارک**
و سلام به عزیز تر از جانم
هر کجا هستی می گم با تمام وجودم با تمامی احساس شیرین ِِ
دوست دارم که:
عزیز دلم طبق قولی که دادم برات دعا می کنم
بیادتم زیارت که میرم بیشتر چون میدونم چه قدر عاشقش هستی
اگه اینورا اومدی و من ندیدمت اشکالی نداره
اینکه بوی تو به مشامم میرسه خدارو شکر میکنم
راستی عزیز دلم روزت مبارک
بهت بگم بابایی که بهم میخندی یا بگم...که اینم درست نیست
پس بلند و رسا می گم مردِ دلاورِ من قهرمانِ زندگیم
روزت مبارک
دلگیر نیستم که بهم تبریک نگفتی
اصلا تو ازم دلگیر نباشی بهترین کادو بهترین تبریک و بهترین لبخندیه که بهم دادی
فدای همیشگیت
یا علی مدددددددددددددددددد!!!
خدا نگهدارت
سلام!
اینبارم اومدم خودم اثر خلق کنم
این نوشته ی من تقدیم به عزیزانی که به من سرزدند و منم به وبلاگ زیباشون سرک کشیدم
*ابتدا به امیرخان گل که داری ساعت شماری می کنی بری سربازی خوشحالم که مرد شدی!برات دعا می کنم همزمان با سربازی بقیه کارها جفت و جور بشه!
*فریبای عزیز که علاوه بر نظر سایرین خیلی خانومی اهل سیاست نیستم ولی کشورم و هموطنام و دوست دارم و حرف و حدیث اونور آبیا بخصوص کافرایی که انسانیت سرشون نمیشه ولی حافظ حقوق بشر شدند!و قبول ندارم یه تار موی برو بچ خودمون با اونا عوض نمی کنم!
*امیر حسین عزیز دلت غمگین مباد خدا صبر بده از هجر هانیه عزیزت خدا صبر جمیلی بهت عطا می کنه انشاءالله
فرشید غیرتی خوشم میاد رک حرف میزنی و از تظاهر بدت میاد ولی هیچ وقت از حرف رکی که می شنوی ناراحت نشو داداشی!
*علی (علیرضای گل) نمی دونم ساراجون یا عسل جونت باهات چه کار کرده بدل عزیز!
از خدا بخواه که هیچ وقت کلمه جدایی از سارا روی زبونت نیاد از کنایه ها ی سارات دلگیرنشو نمک ارتباطات عاشقا دعوا و قهر و کنایه است !
*رازدار عزیز میدونم مثل شب مثل ماه که همه چیز و می بینه و رازداری می کنه محرم اسراری نوشته هات جون میده واسه یه شکم سیر اشک ریختن تو نیمه های شب این ماههای عزیزچه قدر عاشق این ذکری هستم که تو وبلاگت می درخشه مثل ماه! اللّهم صل علی محمّد و آل محمّد و عجّل فرجهم
*سلام سارای عزیز!به وبلاگ صورتیت سر زدم آروم و پر از سکوت حق دارن بعضیا به این سردی و سکوتت نق بزنن!اومدی اینورا یه سری به من تنها هم بزن
و سلام به قدیمیایی که یه بار اومدن دیگه نیومدن مثل آقای همدم استاد شعر و ادب علیرضا خان جستجو گر!
و بقیه که حضور ذهن ندارم
نمیدونم از نظراتم دلگیر شدید یا نه! ولی من به دوستانی که جوابایی دادم که باعث دل مکدری شده این و رک می گم:
از اینکه بخوام ادای آدمایی رو در بیارم و خدای نکرده قصد بازی کردن و سر کار گذاشتن داشته باشم نیستم و از همچین آدمایی هم اصلا خوشم نمیاد روراست می گم اومدم توی دنیای مجازی به نیتی که خدا می دونه و بس شاید روزی و روزگاری اومدم و همه رو ریختم توی سینی این دنیا
ولی به نظر من با احساس و قلب کسی بازی کردن جرمه من که نمی خوام به جرم شکستن قلبی زندونی بشم
شما چی دوست دارید...!!!
یا حق با حق تا حق
این چه دردی است که قلبم را ازار میدهد
چشمهایم ابر شوید
ببارید بر صحرای ترک خورده قلبم
ببار, ببار ای اشک شاید کمی ارام گیرم
شاید مرهمی باشی بر زخمهای بیرحم زمانه
قلبم خونین است
دوای دردت اشک است پس گریه کن گریه کن
تا خدا به فریاد دل زخم خورده ات گوش کند
اقتباس از نوشته های فریبا جون!