برگی ازشاخه به زمین افتاد، نگاهی به من کرد وگفت : توهم بیفت !
باتعجب فقط نگاهش می کردم . آرام زمزمه کرد: گاهی برای دوباره بودن بایدرفت ... باید مُرد ودوباره زنده شد
عابری ازروی اوگذشت ،صدای خردشدنش وجودم راتکان داد "اما اوهمچنان لبخندبر لب داشت" - گاهی آدمیان ازتو عبور می کنند ،تورا می شکنندتا به مقصدی برسندو بعداز گذشت ماهها یا سالها به سراغت می آیند واز سایه ای که افکنده ای استفاده می کنندو هرگزبه یاد نمی آورندروزی راکه بی تفاوت تورا شکستندو گذشتند -
همان لحظه خنکای نسیم صورتم رانوازش کرد وبا همان لطافت درگوشم آرام گفت : با وزش من فراموش می کنی گرمای سوزان تابستان را ...
این خاصیت زندگی است
دلم شاعرانه زمزمه می کند :
آری
.......
.............
....................این خاصیت زندگی است
آری
این پائیز است
آری................... دوباره تلفیقی حیرت آوراز رنگهای سردو گرم !
هنگام گذر از باغ گل سرخ، گل سرخی را به شدت غمگین دیدم،
علت را پرسیدم. ؟
گفت: دلم گرفته...
گفتم: از چه کسی؟
گفت: از یک دوست...
گفتم: کدام دوست؟
گفت: گل نیلوفر را می گویم...
کمی با دقت نگریستم و ساقه رونده نیلوفر را به دور ساقه آن دیدم.گفتم: چون نیلوفر به دور ساقه ات پیچیده و بالا رفته ناراحتی؟
گفت: نه، من خودم دستش را گرفتم تا بالا بیاید. اما همینکه قدش از من بلندتر شد، نرده های آهنی باغ را به من ترجیح داد و به دور آنها پیچید...
خیلی عصبانی شدم، چقدر از نیلوفر بدم آمده بود، ناخودآگاه کمر خم کردم تا نیلوفر قدرناشناس را از ریشه در بیاورم،..
اما ناگهان گل سرخ خاری به شدت در دستانم فرو کرد و گفت: شرط مهمان نوازی نبود، اما به هر حال نیلوفر دوست من است...!!
و من تازه فهمیدم که چرا پسربچه گل فروش سر چهارراه، همیشه دسته های گل سرخ در دست دارد و هیچ وقت نیلوفر نمی فروشد.
اگر خدا فراموش کند که من فقط یک عروسک خیمه شب بازیم و به من تکهای بیشتری از زندگی بدهد، من از همه آن زمان سود برده و استفاده خواهم کرد، بهترین کاری که میتوانم انجام دهم.
شایدهرچه را که میاندیشم، نگویم اما قطعاً درباره هر چه میگویم ؛ اندیشه میکنم.
به هر چیزی، نه فقط برای اینکه با ارزشند ارزش مینهم ، بلکه برای آنچه آنها ارائه میکنند و بیان میدارند.
کمتر خواهم خوابید و بیشتر رویا خواهم دید. برای هر دقیقهای که چشمانمان را رویهم میگذاریم، بمدت شصت ثانیه روشنایی و نور را از دست میدهیم.
از آنجایی که دیگران متوقف شدهاند ،ادامه میدادم و برمیخاستم وقتی که دیگران میخوابند. اگر خدا تکهای بیشتری از زندگی به من میداد، سادهتر لباس میپوشیدم، در نور آفتاب غوطه میخوردم، برهنه خود را رها میکردم، نه فقط جسمم را بلکه روحم را نیز.
به مردم ثابت میکردم که چقدر در اشتباهند که فکر میکنند چونکه پیرتر شدهاند عاشق شدن را قطع کردهاند ، چراکه آنها عملاً از همان زمانی که عاشق شدن را متوقف کردهاند، شروع به پیرتر شدن کردهاند.
به کودکان دو بال میدادم، اما آنها را به تنهایی رها میکردم تا هر کدام بیاموزد که چگونه با تکیه بر خود پرواز کند.
به فرد سالخورده، نشان میدادم که آنها چگونه میمیرند نه با فرآیند مسن شدن بلکه با غفلت کردن.
چیزهای زیادی از شما یاد گرفتهام....
من یاد گرفتهام که هر کسی میخواهد تا بر بالای کوه زندگی کند، اما فراموش میکند که اصل مطلب همان چگونگی راه پیمودن است.
من یاد گرفتهام که وقتی نوزادی تازه تولد یافته انگشت شست پدرش را چنگ میاندازد، برای همیشه در قلب او جا گرفته است.
من یاد گرفتهام که یک فرد تنها وقتی میتواند به فردی دیگر از بالا به پائین نگاه کند که بخواهد به او در برخاستن کمک نماید.
مطالب زیادی را از همه شما آموختهام.
آنچه را که احساس میکنی ،همیشه بیان کن وآنچه را که فکر میکنی، انجام بده .
اگر من میدانستم که امروز آخرین وقتی است که شما را خواهم دید، شما را قویاً به آغوش خواهم گرفت تا نگهبان روحتان باشم.
اگر من بدانم که این دقایق آخرین دقایقی هستند که من شما را خواهم دید، به شما میگفتم که « عاشقتان هستم» و به این فرض بسنده نمیکردم که شما خود آنرا میدانید.
همیشه صبحگاهی هست که در آن زندگی بما فرصتی دوباره میدهد تا کارهای خوبی انجام دهیم.
به خودتان نزدیک باشید، به عزیزانتان،و به آنها بگوئید که چقدر به آنها نیاز دارید و چقدر عاشقشان هستید و چقدر به آنها توجه دارید. زمانی را برای بیان این جملات بگذارید، «متاسفم»، «مرا ببخش»، «لطفاً»، «متشکرم» و همه کلمات قشنگ و دوستداشتنی که شما بلدید.
هیچکسی شما را به خاطر نخواهد آورد اگر شما افکارتان را پیش خود بصورت راز نگه دارید، خودتان را وادار کنید تا آنها را بیان و ابراز دارید.
به دوستان و عزیزانتان نشان دهید که چقدر به آنها علاقمندید.
سالها تاریخ شمسی گشت و گشت
شادمان شد تا شنید این سرگذشت
روز میلاد امام هشتم(ع) است
هشتِ هشتِ جمعه ی هشتاد و هشت
میلاد امام رضا(ع) مبارک باد.